یامهدی

  • خانه
  • تماس  
  • ورود 

کرامت

13 آذر 1395 توسط فردوس هاشمي

كرامات

در آخرالزمان هر چند مردم براى روى كارآمدن دولتى قدرتمند و در عين حال پشتيبان ستمديدگان، لحظه شمارى مى‌كنند، ولى به بسيارى از دولت‌هايى كه روى كار مى‌آيند، خوش‌بين نيستند و سخن هر حزب و گروهى را نمى‌پذيرند و اصولاً كسى را قادر نمى‌دانند كه بتواند نظم را به جامعه جهانى بازگرداند و دنياى پرآشوب را سامان‌بخشد.
از اين رو، مدّعى بازگشت نظم به جامعه و گسترش امنيّت در جهان، بايد داراى توانى فوق توان ديگر انسان‌ها باشد و اثبات اين مطلب نياز به نشان دادن كرامات و كارهاى خارق العاده دارد و شايد براى اين است كه حضرت مهدى(عج) در آغاز ظهور، دست به يك سلسله كرامات و معجزات مى‌زند؛ به پرنده در حال پرواز اشاره مى‌كند و او فوراً فرودمى‌آيد و در دست حضرت قرار مى‌گيرد. چوب خشك را در زمين باير فرومى‌برد و آن چوب بى‌درنگ سبز مى‌شود و شاخ و برگ مى‌دهد.
با اين كارها به مردم ثابت مى‌شود كه سرو كار آنان با شخصيتى است كه آسمان و زمين به امر خداوند در اختيار و تحت فرمان اوست. اين كرامات نويدى براى مردمى است كه سال‌ها و بلكه قرن‌ها خود را زير فشار و قهر آسمان و زمين مى‌ديدند. مردمى كه از بالاى سر، مورد تهاجم هواپيماها و موشك‌ها قرار گرفته، ميليون‌ها قربانى داده‌اند و قدرتى را نمى‌يافتند كه مانع آن همه تجاوزات گردد؛ ولى اينك خود را در برابر شخصيتى مى‌بينند كه آسمان و زمين و آن چه در آنهاست در اختيار اويند.
مردمى كه تا ديروز، چنان در قحطى به سر مى‌بردند كه حتى براى تهيه نيازهاى اوّليه زندگى، رنج‌ها و مشكلاتى را متحمّل مى‌شدند و در اثر خشكسالى و كمبود زراعت، در محاصره اقتصادى شديدى قرار گرفته بودند، امروز در برابر شخصيتى قرار گرفته‌اند كه با اشاره‌اى زمين را سبز و خرّم مى‌كند و آب و باران را جارى مى‌سازد.
مردمى كه دچار بيمارى‌هاى بى‌درمان شده‌اند، با كسى رو به رو مى‌شوند كه حتى بيمارى‌هاى غير قابل درمان را نيز علاج مى‌كند و مردگان را زندگى مى‌بخشد. اين‌ها معجزات و كراماتى هستند كه حكايت از توانايى، صداقت و حق بودن گفته‌هاى اين رهبر آسمانى دارد. كوتاه سخن آن كه جهانيان باور مى‌كنند كه اين نويد دهنده با هيچ يك از مدّعيان پيشين شباهتى ندارد و او همان رهايى بخش واقعى و ذخيره الهى و مهدى موعود است.
كرامات مهدى(عج) گاهى براى رزمندگانش روى مى‌دهد كه بر ايمانشان مى‌افزايد و اعتقادشان را استوارتر مى‌گرداند و گاه براى دشمنان و يا ترديد كنندگان است كه سبب ايمان و اعتقاد آنان به حضرت مى‌شود.
اينك به بخشى از آن معجزات و كرامات اشاره مى‌كنيم:
1. سخن گفتن پرنده
اميرمؤمنان(ع) مى‌فرمايد: «حضرت مهدى(عج) در مسير حركت خود به يكى از سادات حسنى كه دوزاده هزار نفر رزمنده را به همراه دارد، برخورد مى‌كند؛ حسنى در مقام احتجاج برمى‌آيد و خود را سزاوارتر به رهبرى مى‌داند. حضرت در پاسخ او مى‌گويد: «من مهدى هستم». حسنى مى‌پرسد: آيا دليل و نشانه‌اى دارى تا با تو بيعت كنم؟ حضرت به پرنده‌اى كه در آسمان در حال پرواز است، اشاره مى‌كند و آن پرنده فرود مى‌آيد و در دستان حضرت قرار مى‌گيرد. آن‌گاه به قدرت خداوند لب به سخن مى‌گشايد و بر امامت حضرت مهدى(عج) گواهى مى‌دهد.
براى اطمينان بيشتر سيّد حسنى، امام(ع) چوب خشكى را به زمين فرو مى‌برد؛ آن چوب سبز مى‌شود و شاخ و برگ مى‌دهد. بار ديگر، پاره سنگى را از زمين بر مى‌دارد و با يك فشار آن را خرد كرده، همانند خمير نرم مى‌كند.
سيّد حسنى با ديدن آن كرامات به حضرت ايمان مى‌آورد. خود و همه نيروهايش تسليم امام(ع) مى‌شوند و حضرت او را به عنوان فرمانده نيروى خط مقدّم مى‌گمارد».(28)
2. جوشش آب و آذوقه از زمين
امام صادق(ع) مى‌فرمايد: «هنگامى كه امام(ع) در شهر مكه ظهور مى‌كند و قصد حركت به كوفه را دارد، به نيروهايش اعلام مى‌كند كه كسى آب و غذا و توشه راه با خود برندارد. حضرت(ع) سنگ موسى(ع) را كه به وسيله آن دوازده چشمه آب زلال از زمين جوشاند، همراه دارد. در مسير راه هر جا توقف مى‌كنند، آن سنگ را نصب مى‌كند و از زمين چشمه‌هاى آب مى‌جوشد. هر كس گرسنه باشد با نوشيدن آن سير مى‌گردد و هر كس تشنه باشد، سيراب مى‌شود.
تهيه آذوقه و آب بين راه سپاهيان به همين ترتيب است تا هنگامى كه به شهر نجف برسند؛ در آن‌جا با نصب آن سنگ، براى هميشه از زمين آب و شير مى‌جوشد كه گرسنه و تشنه‌اى را سير مى‌كند».(29)
امام باقر(ع) مى‌فرمايد: «هنگامى كه حضرت قائم(ع) ظهور مى‌كند، پرچم پيامبر(ص) و انگشتر سليمان و سنگ و عصاى موسى همراه او خواهد بود. پس به امر حضرت در بين سپاهيان اعلام مى‌شود كه كسى زاد و توشه براى خود و علوفه براى چهارپايان بر ندارد. برخى از همراهان مى‌گويند: او مى‌خواهد ما را به هلاكت بيندازد و مركب‌هاى مان را از گرسنگى و تشنگى نابود كند. اصحاب با حضرت حركت مى‌كنند. به اوّلين جايى كه مى‌رسند، حضرت سنگ را بر زمين مى‌كوبد و آب و غذا براى نيروها و علوفه براى حيوانات بيرون مى‌آيد و از آن استفاده مى‌كنند تا به شهر نجف مى‌رسند».(30)
3. طىّ الارض و نداشتن سايه
امام رضا(ع) مى‌فرمايد: «هنگامى كه حضرت مهدى(عج) ظهور مى‌كند، زمين از نور خداوند روشن مى‌شود و زمين زيرپاى مهدى به سرعت حركت مى‌كند (و او با سرعت، مسيرها را مى‌پيمايد) و اوست كه سايه نخواهد داشت».(31)
4. وسيله انتقال
امام باقر(ع) به‌شخصى به‌نام سوره فرمود: «ذوالقرنين مخيّر گرديد كه يكى از دوابرسخت و رام را برگزيند. او ابر رام برگزيد و ابر سخت براى حضرت صاحب(ع) ذخيره شد».
سوره پرسيد: ابر سخت چيست؟ حضرت فرمود: «ابرهايى كه در آن رعد و برق و آذرخش و صاعقه باشد. هرگاه ابرى چنين بود، صاحب شما بر آن سوار است. بى‌شك او سوار بر ابر مى‌شود و با آن به سوى آسمان بالا مى‌رود و آسمان‌ها و زمين‌هاى هفت گانه را مى‌پيمايد؛ همان زمين‌هايى كه پنج عدد آن مسكونى و دو تاى ديگر ويران است».(32)
امام صادق(ع) مى‌فرمايد: «خداوند، ذوالقرنين را در انتخاب بين دو ابر سخت و رام مخيّر كرد. او ابر رام را برگزيد و آن ابرى است كه در آن رعد و برق وجود نداشت و اگر ابر سخت را برمى گزيد، اجازه استفاده از آن را نداشت؛ زيرا خداوند، ابر سخت را براى حضرت قائم(عج) ذخيره كرده است».(33)
5. كُندى حركت زمان
امام باقر(ع) مى‌فرمايد: «چون امام زمان(ع) ظهور كند، به سوى كوفه حركت مى‌نمايد. در آن‌جا هفت سال حكومت مى‌كند كه هر سال آن برابر ده سال از ساليان شماست. پس از آن، خداوند هر چه اراده كند، انجام مى‌دهد». گفته شد چگونه سال‌ها طولانى مى‌شود؟ امام فرمود: «خداوند به منظومه (و فرشته اداره كننده آن) دستور مى‌دهد كه از سرعت خود بكاهد. از اين رو، روزها و سال‌ها طولانى مى‌شود».
گفته شد: مى‌گويند اگر كم‌ترين تغييرى در حركت آنها پديد آيد، آنها به هم مى‌ريزند و فاسد مى‌شوند. امام فرمود: «اين سخن افراد مادّى گرا و كافر به خداست؛ ولى مسلمانان (كه عقيده به خداوند گرداننده آنها دارند) چنين سخنى را نمى‌توانند بگويند».(34)
6. قدرت تكبير
كعب درباره گشودن شهر قسطنطنيه به دست مهدى(عج) مى‌گويد: حضرت، پرچم را به زمين فرو مى‌برد و به سوى آب مى‌رود تا براى نماز صبح وضو بگيرد؛ آب از حضرت دور مى‌شود. امام(ع) پرچم را بر مى‌دارد و به دنبال آب حركت مى‌كند تا آن كه از آن ناحيه مى‌گذرد. آن‌گاه پرچم را در زمين فرو مى‌برد و سپاهيان را فرا مى‌خواند و مى‌فرمايد: «اى‌مردم! خداوند دريا را براى شما شكافت؛ هم‌چنان‌كه آن را براى بنى اسرائيل شكافت». پس سپاهيان از دريا مى‌گذرند و رو به روى شهر قسطنطنيه قرار مى‌گيرند. سپاهيان نداى تكبير سر مى‌دهند و ديوارهاى شهر به لرزه درمى‌آيد.
بار ديگر تكبير مى‌گويند و دوباره ديوارها مى‌لرزد. بار سوم كه صدا به تكبير بلند مى‌كنند، ديوارهايى كه ميان دوازده بُرج مراقبت هستند، فرو مى‌ريزند.(35)
رسول خدا(ص) مى‌فرمايد: «… حضرت مهدى(عج) جلوى قسطنطنيه فرود مى‌آيد. در آن روزگار، آن دژ، هفت ديوار دارد. حضرت هفت تكبير مى‌گويد و ديوارها فرو مى‌ريزد و با كشتن تعداد بسيارى از روميان، آن‌جا به تصرف حضرت مهدى(عج) در مى‌آيد و گروهى نيز به اسلام رو مى‌آورند».(36)
اميرمؤمنان(ع) در اين زمينه مى‌فرمايد: «… سپس حضرت مهدى و يارانش به حركت خود ادامه مى‌دهند و بر هيچ دژى از دژهاى روميان نمى‌گذرند، مگر آن كه با گفتن «لا إله إلّا اللَّه» ديوارهاى آن فرو مى‌ريزد تا آن كه در نزديكى شهر قسطنطنيه فرود مى‌آيند. در آن جا چند تكبير مى‌گويند و ناگهان خليجى كه در مجاورت آن شهر است، خشك مى‌شود و آب‌هايش در زمين فرو مى‌رود و ديوارهاى شهر نيز فرو مى‌ريزد. از آن‌جا به سوى شهر روميه حركت مى‌كنند و چون به آن‌جا مى‌رسند، مسلمانان سه تكبير مى‌گويند و شهر چون رمل و شن نرم - كه در برابر تند بادها قرار گرفته باشد - از هم مى‌پاشد».(37)
نيز آن حضرت مى‌فرمايد: «… مهدى(عج) به پيش روى خود ادامه مى‌دهد تا اين كه به يكى از شهرهاى مشرف به دريا مى‌رسد. لشكريان حضرت تكبير سر مى‌دهند و در پى آن ديوارهاى شهر از هم گسيخته شده، فرو مى‌ريزند».(38)
7. عبور از آب
امام صادق(ع) مى‌فرمايد: «پدرم فرمود: هنگامى كه حضرت قائم قيام كند … سپاهيانى را به شهر قسطنطنيه مى‌فرستد. آن‌گاه كه به خليج برسند، جمله‌اى بر روى پاهاى خود مى‌نويسند و از روى آب مى‌گذرند. روميان چون اين معجزه و عظمت را مى‌بينند، به‌يك‌ديگر مى‌گويند: وقتى سپاهيان امام زمان اين‌چنين باشند، خود حضرت چگونه خواهد بود! از اين رو، درها را بر روى آنان مى‌گشايند و سپاهيان حضرت وارد شهر شده، در آن‌جا فرمانروايى مى‌كنند».(39)
8. شفاى بيماران
اميرمؤمنان(ع) مى‌فرمايد: «… حضرت مهدى(عج) پرچم‌ها را به اهتزاز درمى آورد و معجزات خود را آشكار مى‌كند و به اذن خداوند چيزهايى را از نيستى به‌وجود مى‌آورد. بيماران دچار پيسى و خوره را شفا مى‌دهد و مردگان را زنده، و زندگان‌را مى‌ميراند».(40)
9. عصاى موسى در دست
امام باقر(ع) مى‌فرمايد: «عصاى موسى متعلّق به آدم بوده است كه به شعيب (پيامبر) رسيده و پس از او به موسى بن عمران داده شده است. آن عصا نزد ماست و به تازگى كه من آن را ديدم، هنوز سبز بود؛ مانند روزى كه از درخت جدايش كردند. چون از آن عصا سؤال شود، سخن مى‌گويد و آن براى قائم ما آماده است و آن چه موسى با آن كرد، حضرت قائم نيز با آن انجام مى‌دهد و هر چه بدان عصا دستور داده شود، انجام مى‌دهد و هرجا افكنده شود، جادوها را مى‌بلعد».(41)
10. نداى ابر
امام صادق(ع) مى‌فرمايد: «… حضرت مهدى(عج) در آخر الزمان ظهور مى‌كند. بر سر آن حضرت ابرى در حركت است و هرجا برود، آن ابر نيز مى‌رود تا حضرت را از تابش خورشيد حفظ كند و با صدايى رسا و آشكار، ندا مى‌دهد، اين مهدى است».(42)
سرانجام طبق فرموده امام صادق(ع): «هيچ معجزه‌اى از معجزات پيامبران و اوصيا نمى‌ماند، مگر آن كه خداوند عزّوجلّ آن را به دست قائم ما انجام مى‌دهد تا حجّت بر دشمنان تمام گردد».(43)

 نظر دهید »

امامت امام زمان

13 آذر 1395 توسط فردوس هاشمي

مهربانم ! عالم از توست …

غریبانه چرا میگردی ؟

 نظر دهید »

دختران فراری

03 آذر 1395 توسط فردوس هاشمي

روسپی
ساعت حدود یازده صبح بود، کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و مقابلم را نگاه می کردم. دو روز پیش که برای انجام کاری حوالی خیابان ولی عصر بودم، اتفاقی افتاد که منجر شد، دوباره به این جا برگردم، ترافیک سنگینی بود، آخر تعطیلات بود و مردم در جنب و جوش، دو روز پیش که در همین ایستگاه ایستاده بودم، آن سوی خیابان، دختر جوانی توجّهم را جلب کرد، چون آن روز تنها نبودم، نتواستم با او حرفی بزنم، به ناچار امروز آمدم و حدود نیم ساعتی می شد که منتظر بودم. دختر شاید حدود بیست، بیست و دو را سن داشت، مانتوی نارنجی خوش رنگی به تن داشت، مانتو بسیار تنگ بود، شلواری کوتاه با همان رنگ هم به پا داشت، ساق پاهایش را از همین فاصله می دیدم، لباسش به قدری رنگ تندی داشت که از چند متری در چشم می زد، شالی کوتاه و سفید روی سر داشت، .
آرایشی بسیار زننده، دو روز پیش هم به همین صورت او را دیده بودم، آن روز به قدری از رفتارهای این دختر متعجب شدم، که مدتی حیران او را تماشا می کردم، دیدم درست کنار خیابان ایستاده، با چشم دقیق ماشین ها را زیر نظر داشت، هر ماشین مدل بالایی از کنارش می گذشت سر خم می کرد و چیزی به راننده می گفت، خیلی دلم می خواست بدانم چه چیزی به آنها می گوید که منجر به چنین عکس العملی می شد، بعضی راننده ها می خندیدند، بعضی ها هم که محل نمی گذاشتند، بوق های ممتد می زدند و بعد می رفتند، آن روز فقط توانستم به آن طرف خیابان بروم، وقتی کمی نزدیکش ایستادم صدایش را به خوبی می شنیدم، عرق شرم به پیشانی ام نشست، گفتم خدایا چه چیزی منجر می شود که دختری به این زیبایی و خوش اندامی دست به چنین کاری بزند، خواستم نزدیک تر بروم که دیدم سوار ماشین بنزی سیاه رنگ شد، وقتی از مقابلم عبور کرد، خنده بلند او راشنیدم.امروز هم کنجکاوی مرا به اینجا کشاند، امروز هم همان حرکات روزهای گذشته را تکرار می کرد، برای هر ماشینی قیمتی تعیین می کرد، هرکس از کنارش می گذشت سرش را با تأسف تکان می داد، نمی دونم از شانس من بود که آن روز هیچ مشتری به پستش نخورد، به سمت پیاده رو بازگشت و آرام شروع به قدم زدن کرد، پشت سرش به آرامی می رفتم، هر پسر جوانی از کنارش می گذشت متلکی بارش می کرد و او با حرف های زشتی پاسخش را می داد، کنار یک کیوسک تلفن ایستاد، منم پشت سرش ایستادم، برگشت و اطراف را نگاه می کرد، یک لحظه نگاهش در نگاهم گره خورد، عجب چشم های گیرایی داشت، آبی روشن، مثل آسمان، نگاهش را از من گرفت، می ترسیدم با او حرفی بزنم، از کیفم کاغذی در آوردم و روی آن یاداشتی کردم، دستم را روی شانه اش گذاشتم، برگشت، قبل از اینکه حرفی بزند، ورق را به دستش دادم و به سرعت از او دور شدم…
یک ربع گذشت، داخل پارکی همان حوالی نشستم و منتظر شدم. شاید هم نباید! شاید هم باید؛ و کلی باهام دعوا کنه. به هر حال تا نیم ساعت دیگر منتظر می مانم، نگاهم را به آسمان دوختم، خورشید وسط آسمان بود، در خودم غرق بودم که حس کردم سایه ای روی سرم افتاده، نگاهم را که پایین آوردم او را دیدم که نگاهم می کند، بلند شدم و گفتم: سلام. نشست و با سر جواب سلامم را داد. هنوز نمی دانستم چه بگویم که لب گشود و گفت: واسه چی گفتی بیام این جا؟ گفتم: می خواستم کمی باهات حرف بزنم…
خیره نگاهم کرد و گفت: به چه مناسبت؟ چشمانش از استهزاء مانند ستاره ای برق می زد، می دانستم اگر نمی خواست نمی آمد، گفتم: من چند روزی شما رو کنار خیابون می بینم،…
حرفم را برید و با لهجه ای سخت گفت: که چی؟
گفتم: اگه می شه یه کمی راجع به خودت بگو،…
دست هایش را باز کرد و نفس عمیقی کشید، لبخندی روی لب های گوشتالودش نشست، گفت: خبر نگاری؟
گفتم : نه. پرسید: پس واسه چی می خوای بدونی؟
گفتم: برات مهمه که بدونی؟
شانه هایش را با بی اعتنایی بالا برد و گفت: نه
دست هایش را در هم قلاب کرد، تکیه داد به نیمکت و پاهایش را تا جایی که می شد دراز کرد، گفتم: چرا اون کارو می کنی؟
سکوت کرد، سکوتی سرد و سنگین، به نیم رخش چشم دوختم، باد با موهایش بازی می کرد، موهایش بلوند بود و مشخص بود که خدادادیست. دیگر حرفی نزدم، منتظر ماندم تا خودش بگوید، اما گویا قصد گفتن نداشت. پنج دقیقه ای می شد که سکوت کرده بود، کمی جابه جا شدم، متوجه شد، با صدایی بی احساس گفت: احتیاج آدمُ به اینجا می کشونه. دوباره ساکت شد، چند ثانیه بعد گفت:
تا وقتی بچه بودم، نفهمیدم چطوری گذشت، چطوری بزرگ شدم، خوب بود یا بد بود، هرچی بود خیلی زود گذشت. اما من که می گم خوب بود، سه تا خواهر بودیم و یک برادر، زندگی آرومی داشتیم، یه وقت به خودم اومدم دیدم بزرگ شدم و رفتم خونه شوهر، علی پسر عمویم بود، یک سال نامزد بودیم و بعدش هم عروسی کردیم و رفتم سر خونه خودمون، یه چند ماهی گذشت، زندگیم یه جورایی سرد و گرفته بود، بعد از یک سال فهمیدم شوهرم بهم خیانت می کنه، با تلفن، توی خیابون، فهمیدم اما به روی خودم نمی آوردم، گاهی توی ماشینش چیزای زنونه پیدا می کردم، یه روز بهش گفتم، اعتنایی که نکرد هیچ، چنان محکم توی دهنم کوبید که تا چند وقت لب هام کبود بود، می گفت تو لیاقت منو نداری، از تو بهتر باید با من زندگی کنه، پست فطرت روز به روز بیشتر با هام لج کرد، رفتم پیش بابام بهش گفتم، نه تنها دفاعی نکرد، تازه بهم گفت غلط کردی توی کار شوهرت دخالت کردی، بعدشم روبه علی کرد و گفت، لیلا غلط کرده، همین کافی بود تا علی پروتر بشه، یه روز عصر اومدم خونه دیدم دو تا دختر جوون، خونه من، توی اتاق خواب من هستند، علی با بی اعتنایی کامل از خونه رفت بیرون، بعدشم شب اومد خونه تا می خوردم کتکم زد، روز بعد رفتم خونه بابام، به بابام گفتم، اما می دونی چی گفت، گفت آخرش تو هم زندگی بکن نیستی، برو سر خونه و زندگیت، مادرم هم تا خواست اعتراض کنه، بابام با تشر بهش گفت، خانوم می دونم دل تو از کجا پره، لیلا رو ندادم به بچه خواهرت، حالا دنبال بهونه ای، خلاصه که برگشتم خونه، شده بودم عین مار زخمی، می خواستم یه جوری نیش بزنم، چند ماه دیگه از کارای علی خسته شدم، از خونه فرار کردم و چند هفته بعد یکی از عکس هایی رو که کنار پسر جوانی گرفته بودم براش فرستادم، دلم خنک شد، منم شدم مثل خودش، براش دو بار نامه پُست کردم و هرچی توی دلم بود براش نوشتم، اولش در به در خیابونا بودم، بعدش هم با یه گروه کار می کردم، کارای خلا ف، اما دیدم هر چی کار کنم باید بدم به رئیس گروه، جدا شدم، واسه خودم کار می کنم،…..
سکوت کرد، به نقطه دوری خیره شد. چنان از شغلش حرف می زد که گویا کار مهمی انجام می داد، از صبح تا ظهر کنار خیابون ایستادن و قیمت تن را به مردم گفتن،… در چهراش ناراحتی ندیدم، چشمای قشنگ و روشن او برق می زد، سکوتم را که دید، پرسید: باز بگم؟
گفتم: پشیمون نیستی؟
نگاهم کرد و گفت: خوب یه جورایی چرا، اما کاری نمی شد کرد. باید به این مردا حالی کرد که تنها شما نمی تونید خیانت کنید. ما هم می تونیم…
گفتم: فکر می کنی انتقام کرفتن کار درستیه؟
گفت: نه، اما باید این کارو انجام می دادم، دیگه صبرم تموم شد. دوباره نگاهش کردم و پرسیدم: فکرنمی کنی، اگه صبر می کردی، اگه گذشت می کردی، اگه از خدا می خواستی بهتر بود، اون وقت پیش خدا هم رو سفید بودی. برای اولین بار چهراش را نگران دیدم، گونه هایش سرخ شد، خیره نگاهم کرد، درنی نی چشمان آسمانی اش، غم را مشاهده کردم، لب هایش را از هم گشود و گفت: دیگه رویی ندارم که خدا رو صدا کنم، یه دل سیاه، یک قلب پر از گناه، یه تن که زیر دست چندین نفر چرخیده، یه جسم که با نون حروم تقویت می شه، با روح آلوده… من یه روسپی ام، نه این دنیا واسم مونده نه اون دنیارو دارم،… هی …
سکوت کرد. پرسیدم: واسه برگشتن هیچ وقت دیر نیست، خدا خیلی مهربونه، توبه پذیره …
گفت: دیگه خیلی دیره، سه ساله آلوده ام، یکی دو بار گیر افتادم، اما وقتی بری زندان و برگردی کارت تمومه، دیگه هیچ راه برگشتی نداری،…
گفتم: اما شما خیلی زود جا زدی، می تونستی مبارزه کنی، تلاش کنی، از شما بدتر هم زیاد دیدم،…
لبخندی تلخ بر لبش نشست و گفت: می دونم، اونایی که پیشم هستند، وضعشون از من خیلی بدتر بوده،…
اما سرنوشت بود،… زندگی ما هم این طوری می گذره، باید تمام طول روز وایسم گوشه خیابون تا یه آدم پول دارُ تور بزنم… حالم از خودم بهم می خوره…
مدتی سکوت کردم. شاید از سکوتم دلگیر شده، پرسید: پشیمونی که باهام حرف زدی؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم: نه.
گفت: با این که فهمیدی من چه کاره هستم باز از من بدت نمی آد، آخه همه یه جوری بهم نگاه می کنن، مثل اینکه یه جذامی خیلی بهتر از منه…
در کلامش صداقت و یکرنگی موج می زد، نه گناهش را پنهان می کرد و نه از خوبی خودش حرف می زد، تنها خودش را محکوم می کرد، حرف های صادقانه اش به دلم می نشست. گفتم: امید وارم خدا کمکت کنه، هنوزهم دیر نیست…
لبخندی زد و بلند شد، با خنده گفت: وقتی اون کاغذ و نزدیک باجه بهم دادی، تعجب کردم، اولین باری بود که یکی دعوتم می کرد، گفتم: پس ناهار مهمون من، ظهره دیگه.
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: ممنون، باید برم، به بچه ها قول دادم برم…
پرسیدم: شبا کجا می خوابی؟
خم شد و بادست شلوارش را مرتب کرد، نگاهم به ساق های خوش تراشش بود، گفت: جا زیاده …
وقتی بلند شد، گفت: خداحافظ. گفتم: خداحافظ.
با قدم های تندی از من دور شد، اندامش در مانتوی بسیار تنگش خودنمایی می کرد، آن قدر نگاهش کردم تا از دیدم پنهان شد. بازم یه قربانی دیگه، بازم یه جوونی و دیوونگی دیگه،… در دل خدا را شکر گفتم و از پارک خارج شدم. وقتی خواستم خیابان ولیعصر را دور بزنم، او را دیدم که مقابل پژوی سبز رنگی خم شده، راننده جوان بود و می خندید. لیلا سوار شد و رفت.
__________________
عاشق اينم که وقتي استاد مي پرسه تا کجا درس دادم؟ همه مثه بز همديگه رو نگاه مي کنن و هيچکس جوابي نمي ده…!!! عاشق اين اتحاد و هماهنگيمون توو وا نکردن لاي جزوه!!!
Liliana آنلاین نیست. پاسخ با نقل قول
افرادی که با این نوشته حال فرمودند:
ALI, IRAN77, MRN, بهار, غزال, photopersia, reza reza, sajjad…, گلايول />

 نظر دهید »
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

یامهدی

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • دختران فراری
  • امامت حضرت مهدی
  • زندگی فردی امام زمان

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس